حکایت / جلوتر از همه
مدیریت. موفقیت. داستان کوتاه. شعر و...
به نام دوست که هر چه داریم از اوست

جلوتر از همه

ابوحارث مادیانی لاغر داشت و همیشه از دیگران عقب می افتاد.

از او پرسیدند: آیا تا به حال شده است که جلوتر از همه باشی؟

گفت: بله، یک بار از پلی رد می شدیم و فقط یک حیوان روی پل جا می گرفت، و من آخر بودم، روی پل رسیدیم که قرار شد برگردیم، وقتی که برگشتیم من که آخر از همه بودم اجبارا اول شدم.

نتیجه گیری تاریخی: در گذشته مردم واقعیت را می پذیرفتند، به آن اعتراف می کردند و گاهی هم به آن افتخار می کردند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب